دریچه ای نو جهان معاصر از دیدگاه اسلام

این وبلاگ قصد دارد تا با نشر جدیدترین اخبار و اطلاعات روز جهان در مورد اسلام و فواید آن در زندگی روزمره از گذشته تا به حال و در آینده گرایش اسلام ستیزی را از ذهن مردم جهان پاک نماید .

دریچه ای نو جهان معاصر از دیدگاه اسلام

این وبلاگ قصد دارد تا با نشر جدیدترین اخبار و اطلاعات روز جهان در مورد اسلام و فواید آن در زندگی روزمره از گذشته تا به حال و در آینده گرایش اسلام ستیزی را از ذهن مردم جهان پاک نماید .

یک کلاه سبز ارتش حریف ۵۰ داعشی است

با خانواده سروان شهید حسین همتی که تماس گرفتیم، تنها یک هفته از دفن فرزند شهیدشان گذشته بود. پدر حسین با لهجه شیرین آذری‌اش، بسیار محترمانه و مهربانانه با ما همکلام شد. گویی ادب و احترام در این خانواده موروثی است که حرف‌هایش را از ادب و متانت حسین آغاز کرد.

شهید همتی اولین فرزند خانواده و متولد 22 تیرماه 1369 بود. خدا بعد از 15 سال او را به خانواده‌اش هدیه‌ داد و بعد از 26 سال امانتی‌اش را پس گرفت. سروان شهید حسین همتی، هدیه‌ای الهی بود نه تنها برای خانواده‌اش بلکه برای همه ما ایرانی‌ها که چنین رزمندگان مخلصی نیروهای نظامی کشورمان را تشکیل می‌دهند. شاید اگر با زندگی ‌شهید همتی بیشتر آشنا شویم، ‌قدر این ستارگان زمینی سرزمین زخم‌خورده‌مان را بهتر درک خواهیم کرد. گفت و گوی ما با سبط علی همتی پدر و مهدی همتی برادر شهید را پیش رو دارید.

پدر شهید

حاج آقا کجایی هستید، از پسرشهیدتان بگویید.

 اصلیت ما از روستاهای میانه است. بعدها همراه همسرم به اطراف تهران و کرج آمدیم. مدتی حومه کرج بودیم و الان چند سالی می‌شود که در صفادشت شهریار زندگی می‌کنیم. تا مدتی من و همسرم بچه‌دار نمی‌شدیم. 15 سال انتظار کشیدیم تا اینکه خدا حسین را به ما داد. بعد از او هم دختر و سپس پسر دیگرمان مهدی دنیا آمدند. حسین برای ما خیلی عزیز بود، نه فقط برای اینکه اولین فرزندمان بعد از 15 سال انتظار بود، بلکه به خاطر احترام خاصی که برای من و مادرش قائل بود. به خاطر حرف‌گوش‌کنی و سر به زیری‌اش، به خاطر خوبی‌ها و محبت‌هایش. حسین حتی وقتی برای دوره آموزشی به شیراز رفته بود، با مادرش تماس می‌گرفت و می‌پرسید فلان چیز را بخرم؟ مادرش می‌گفت خب حقوق خودت است چرا از من اجازه می‌گیری. اما حسین می‌گفت من تا زنده‌ام فرزند شما هستم و همه چیزم متعلق به شماست. من حتی وقتی خبر شهادتش را در محل کارم شنیدم خدا را شکر کردم، منتها دلم برای از دست دادن چنین فرزندی می‌سوزد.

شغل‌تان چیست؟ حالا که اشاره به خبر شهادتش کردید، لحظه‌ای که این خبر را شنیدید چه واکنشی داشتید؟

من چندین سال در یک کارخانه ریسندگی کار می‌کردم اما چند سالی است که به دلیل کمردرد دیگر نمی‌توانم کار کنم و گاهی به یک بنگاه می‌آیم و کمک دست اینها هستم. همین چند روز پیش، اول اردیبهشت هم بنگاه بودم که پسرم مهدی خبر شهادت برادرش حسین را به من اطلاع داد. ناخودآگاه روی دو زانویم نشستم و دستانم را به طرف آسمان بلند کردم و خدا را به خاطر شهادتش شکر کردم. منتها گفتم خدایا من دلم برای این می‌سوزد که بچه چشم گویی (حرف‌گوش‌کنی) مثل حسین را از دست داده‌ام. این بچه واقعاً سربه‌زیر و حرف‌گوش‌کن بود. اما راضی هستیم به رضای خدا.

چطور شد حسین‌آقا تصمیم گرفت ارتشی شود، نگاهش به شغلش چطور بود؟

حسین از کودکی به جبهه، رزمنده‌ها و شهدا علاقه داشت. وقتی تلویزیون فیلم‌های زمان جنگ را نشان می‌داد، با علاقه می‌نشست و نگاه می‌کرد. وقتی پیش‌دانشگاهی‌اش را گرفت، مادرش گفت دَرسَت را در رشته حقوق ادامه بده تا ان‌شاءالله قاضی بشوی. اما حسین گفت این شغل کار هر کسی نیست. خدای نکرده اگر قضاوت نادرستی کنی، قیامت باید جوابگو باشی. چنین روحیه‌ای داشت. از طرف دیگر عشق به نظام داشت و دوست داشت نظامی شود. نهایتاً گفت ارتش را انتخاب کرده‌ام. من هم گفتم خودت هر طور صلاح می‌دانی، رفت و استخدام شد. کارهای عملیاتی را دوست داشت و شرایط هم طوری رقم خورد که نیروی تیپ 65 نوهد شود. لباس فرمش را خیلی دوست داشت. گویی برایش مقدس بود.

از صحبت‌های‌تان این طور برداشت می‌کنیم که شهید روحیات خاصی داشت.

بله، بچه غیرتی و باحرمتی بود. من چندباری دیدم که همراه مادرش جمعه‌ها به امامزاده حمزه صفادشت می‌روند. قبرستان محله ما هم کنار امامزاده است. به حسین گفتم همه پنج‌شنبه سر مزار می‌روند شماها جمعه می‌روید. گفت پنج‌شنبه‌ها مردم زیادی به امامزاده و سر مزار عزیزان‌شان می‌آیند و خیلی شلوغ می‌شود. امکان دارد چشمم به نامحرم بیفتد. من امامزاده می‌روم تا زیارتی کنم و ثوابی به دست بیاورم، نه اینکه چشم‌هایم آلوده گناه شوند. این عین حرف‌های حسین بود که عرض کردم. وقتی هم که به او گفتیم آستین بالا بزن تا برایت همسری انتخاب کنیم، حساس بود که همسر آینده‌اش حتماً از نظر حجاب و حیا نمونه باشد. می‌گفت من حتی برای روز عروسی هم دوست دارم همسر آینده‌ام مراعات خیلی از مسائل را بکند. این طور روحیاتی داشت.

قاعدتاً چنین جوان غیر تی هم نمی‌توانست غربت اهل بیت و تعرض سلفی‌ها به حرم خانم زینب(س) را تحمل کند. کی تصمیم به رفتن گرفت؟

دقیقاً به ما نگفت که به کجا و برای چه می‌رود. فقط سربسته گفت برای آموزش و زیارت می‌رود. مطمئنم حسین با همه احترام و محبتی که نسبت به من و مادرش داشت، می‌ترسید دقیقاً مسیر و هدف مأموریت‌شان را بگوید مبادا مادرش استرس بگیرد و اتفاقی برایش بیفتد. همسرم روی حسین خیلی حساس بود. آن روزها که می‌خواست برود، خیلی ذوق و شوق داشت. پسرم بچه مذهبی بود. عشق امام حسین و اهل بیت ایشان را از کودکی در دل داشت. وقتی اخبار تعرض سلفی‌ها به حریم اهل بیت یا ظلم‌شان به مسلمانان را می‌دید، خونش به جوش می‌آمد. این بچه تکاور و ورزشکار بود. می‌گفت خودم می‌روم و تک‌تک‌شان را می‌کشم. او چند ماه قبل داوطلب رفتن شده بود اما ما خبر نداشتیم، ماه‌های آخر عرق و عشقش به لباس نظامی‌ خیلی بیشتر شده بود. چون می‌دانست که در این کسوت می‌تواند راحت‌تر خودش را به جبهه برساند و با دشمنان بجنگد. می‌گفت اگر دو میلیارد هم به من بدهند، حاضر نیستم از این لباس جدا شوم.

چه زمانی رفت و کی به شهادت رسید، مادر شهید می‌تواند صحبت کند؟

پسرم 17 فروردین ماه 95 رفت و 14 روز بعد 31 فروردین به شهادت رسید. خبرش را اول اردیبهشت به ما دادند و بعد از آمدن پیکرش، چهارم بود که او را دفن کردیم. الان که با شما حرف می‌زنیم تنها یک هفته از خاکسپاری جگرگوشه‌مان می‌گذرد و همسرم قادر به صحبت نیست. مادر است و داغ فرزند سخت. تنها چیزی که او را راضی می‌کند، نوع رفتن فرزندمان است. مادرش به خانم زینب(س) ‌می‌گوید «حتماً فرزندم لیاقت مهمانی شما را نداشت که تنها 14 روز آنجا بود و خیلی زود برگشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.